نآمرئی

تغییر

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

شبای بلاگ فارسی دیدنی تر است

Blog.ir/changes

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۴
  • نآمرئی

Last light

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ب.ظ

اسفند همیشه ی ماه پرهیاهو برای من باقی میمونه ،هرچند که این چند سال اخیر این هیاهو همراه با سکوت مرز شکن من همراه شده و خیلی برای بقیه نمایان نیست این حجم از جریانات زندگی

امسال هم که شروع اسفند همراه شده با پایان بهمن و هم چنان تا قبل شروع فروردین ادامه دارد.

و امسال هم یک روز بیش تر از سال قبل درازا دارد در تقویم 

اسفند در اینجا هنوز در شب هایش درخشش ماه دارد و در روز هایش فریاد های باد 

و رقص پرچم ها

با اینکه ذهنم خالی از کلمات است سعی میکنم کلمه ها رو کنار هم بچینم تا وضعیتم رو تو جملات توصیف کنم

مثلا از این بنویسم که امسال متفاوت تر میگذره و من دارم دنیای جدیدتر ، جذابتر و به مراتب سخت تر رو تجربه میکنم

مثلا الان دارم تو مطالعات چیزایی رو میخونم که ازشون فرار میکردم

دارم سعی میکنم با جامعه آشتی کنم و از پوسته ی آدم جمع ناسازگار بیرون بیام و با ادمای جدید معاشرت کنم

هر چند که پیشرفتم خیلی زیاد نیس ولی حد ی لبخند و چند تا کلمه کافیه

اینکه باید مرز هایی که با تعصب جلوی این راه هستن رو بشکنم و فراتر از اونا برم 

حتی یک قدم

این یعنی اینکه تغییرات قابل قبول اند 

حتی اگر وضع شده خودت باشن

از خودت تا خودت چند قدم فاصله اس و من دارم قدم به قدم به این چند قدم نزدیک میشم


واینکه دارم سعی میکنم فعالیتامو درچارچوب برنامه های از هفته های قبل تعیین شده انجام بدم

و آماده بشم با همین مدلی که هستم برا چیزی که ترسش تو گذشته اجازه داد به من برا خراب کردن چند سال

اینکه اماده تر بشم برای شادتر زندگی کردن



و اسفند هم چنان ادامه دارد....

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۴
  • نآمرئی

Im alive!

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

از این درد بی نهایت متنفرم

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۱
  • نآمرئی

جواب منو میدی یا نه؟!

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ق.ظ

اونقدر رشته های ذهنم در هم پیچیده که نمی تونم شروعش رو پیدا کنم

ی نصیحت دارم که ی جور تجربه بوده برام

وقتی ناراحتین،ناراحت باشین

وقتی هم خوشحال، خوشحال

تا الآن شرایط جوری بوده یا اینکه من شرایط و جوری کردم که تونستم راحت باشم 

حالا هرجا 

به جز وقتایی که مطلقا تنهام و کسی فیزیکالی اطرافم نیس

بعضی وقتا بنا به مصلحت ترجیح داده شده بود که اصلا به روی خودم نیارم اگه ناراحت شدم

داد و بیداد نکنم

مثلا در حالی که از شنیدن ی خبری دنیا دور سرم میچرخید ی لبخند زدم و در مورد ی چیز دیگه صحبت کردم

در حالیکه ناراحتی توی یکی ازین مجرا های بدنم مخفی میشد



بعد سر فرصت که تنها میشدم به روش خودم باهاش برخورد میکردم


البته همیشه فرصت نمیشد

اینطوری شد

که الان نسبت به خیل عظیمی از حوادث بیتفاوتم

و فقط میترسم

هم در خوشحالی و هم در شادی

بعضی موقعا خودمم نمیدونم الان شایدم یا ناراحت

(البته این وضعیت برا اتفاقاتیه که به بقیه آدما ربط داره حتی درصد کمی

وگرنه مثلا میدونم وقتی فیلم مورد علاقه مو مبینم ،و برا کسی این علاقه مهم نی،دقیقا چ احساسی دارم)



ترس یکی از بدترین احساساتیه که تاحالا تجربه ش کردم

برای من که در ترس هم شادی و  هم غم و هم هیجان

و هم خستگی 

و هم بی هدفی

و خلاصه همه این چیزایی که تو این دوران تجربه کردم خلاصه شده

ی حس قوی که میتونه نصفه های شب بیدارم کنه

و من ندونم الان باید گریه کنم

بخندم

و یا هر چیز دیگه



اگه به بخام رو راست باشم برا اولین بار 

ازین وضعیت خ خستم 

و ناراحت



از این همه ناتوانی که در من جمع شده بیزارم





  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۳
  • نآمرئی

Light

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ق.ظ

من دویدم در باغ

و کسی را دیدم

که به دستش سبدی خاطره داشت

داشت در پای چناری غمگین تخم آواز قناری می کاشت

ناگهان شوق تپش در دل و جانم جوشید

  • نآمرئی