تعریف جدید تنهایی
همیشه فک میکردم این وضعیتی که من توش سیر میکنم اخرین مرحله تنهاییه و دیگه بعد از اون چیز سخت تری نیس ،تا اینکه این اواخر حضور فیزیکیhbدور شد و hm هم مشغله هاش اونقد زیاد شد که دیگه وقت و حوصله برای خوبی ساده هم باقی نموند.
و این سری هیچ کس کمکم نکرد که بتونم به اون گروهی ک صالحی بیرونم کرده بود دوباره ملحق بشم!!!
و روز ب روز داره با این سبک زندگی اعتماد ب نفسم پایین تر میره و کارای عجیب غریب میاد تو ذهنم
دارم ذره ذره کتاب ۱۰۱ سوال رو میخونم و فک میکنم و جواب میدم
رسیدم ب فیلم ۱۲۷ ساعت با نتیجه گیری اینکه حداقل ی نفر باشه که بهش بگین کجا میرید
امروز 《بدون بقیه》رو نوشتم و چسبوندم جلو چشمم که همیشه ببینمش
تناقض اینکه یکی باشه و بدون بقیه دقیقا تو ی روز ؟؟؟!!!
باید بیشتر فک کنم که دقیقا انتخاب من چیه
این روزا کلا متضادا میان کنار هم
مثه اون شب به این رسیدم که واقعا من فک میکنم تصمیم میگیرم یا تصمیمای بزرگ رو احساسی گرفتم در کمال ناباوری یاد اون روز تو شریف افتادم که اون حس بد من به همه چی و اینکه انگاری تمام مدت درون ی سیال سنگین بودم ،مسیر زندگی ای ک چندین سال برنامه ریزی کرده بودم براش رو عوض کرد.
یا حسی از همون اول این رشته ک الان گیرش رو میدونستم
حالا مونده بودم فک کنم نکنم یا حسامو قوی کنم(اینجانب سررشته خاصی تو سرکوب و نادیده گرفتن احساسات خودم دارم :/ )
یادم بمونه هیچ چیزی رو مطلق نخام
اون دوره ای ک حسابی سرم شلوغ و نفس نمیتونستم بکشم ارزو میکردم غرق این جنس بیکاری ک درش هستم بشم !
من میخاستم ولی نمیدونستم بیشتر از یک ماه نمیتونم این سکونو تحمل کنم و واقعا دارم داغون میکنم زندگیمو!
اصن تعادل بهترین چیزه
- ۰۰/۰۱/۱۴