نآمرئی

جهنم

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۰۱ ب.ظ

توی گذشته هر وقت زندگی و شرایط بهم فشار میاورد سر خودمو با درس و مدرسه گرم میکردم . اونقدر گرم کارام میشدم ک زمان و مکان و حتی هرچی ک در گذر بود در اطرافم بی معنی میشد

و بعد ک اوضاع اروم میشد یا نمیشد برمیگشتم سرجای قبلی م

و من بیشتر وقتمو با درسام میگذروندم 

و از یادگیری لذت میبردم 

فهمیدن اون همه دنیا و هزار هزار مدل فکر و ادم و .... خودش سفری بود

 

از ی جایی ب بعد

مسیر عوض شد

اومدم سمت راهی ک علاقه ای نبود و بقیه فاکتورا مهم تر بودن

حالا الان روزایی ک حالم خوب نیست سنگری ندارم بهش پناه ببرم و دارم تلاش میکنم مث بقیه ادمای اطراف این خلا رو با ادمایی پر کنم ک حتی نمی فهمن درد من چی هست 

الان بهتر از هر زمان دیگه ای میدونم ک بودن در مسیری ک بهش علاقه داری نعمت هست 

و نبودن در اون مسیر ی جور عذاب 

حالا باید دید این جهنم تنبیه کدوم گناهه

 

  • نآمرئی

نیاز اساسی

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۵۳ ب.ظ

من واقعا نیاز ب یک "دوست" دارم

 

خیلی ساده

اما به شدت سخت!!!

  • نآمرئی

چه میگذره بر من ...

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ

برای این روزایی که شرایط ب شدت بلاتکلیف شده روزا رو میگذرونم و منتظرم اون نقطه برسه که بعد از بتونم به ی سری از کارام نظم بدم و شاید چندتا کار جدید شروع کنم.

البته فک کنم حتی اگه اینی ک قراره مشخص بشه بشه بازهم بلاتکلیفی هست چون تا اخر این ترم نخواهیم فهمید که امتحانا حضوری میشه یا مجازی 

یکی میگفت دهه بیست زندگی ت دهه بلاتکلیفی و مشخص نبودن هست اون دوره ای هست که همه چی تند ب تند و سریع تغییر میکنه باید یاد بگیری روی اب زندگی کنی و برنامه هاتو ببری جلو + هروقت ماهی خوب دیدی از اب بگیری(از شرایط استفاده کنی )

به این فکر کن که کی میخای باشی ؟ همونا رو شروع ب انجام کن

گاها زندگی م ب سمت سمیت پیش میره ب خاطر روابط و کارای جدیدی ک میاد توزندگی م الان حذف کردم خیلی از اون سمها رو و اعصابم راحت تره . از چیزایی ک حذف کردم مث اینستا

خیلی حواسم ب فکرایی ک میاد تو کلم باید باشه و زمان

زماااااااان این مولفه مهم و ناملموس برا من باید بیشتر بفهمش و برنامه ریزتر باشم

//تا اینجا فهمیدم برای استفاده بهتر زمان بهتر هر کار در زمان خودش انجام بشه و کار امروز به فردا ننداختن ب شدت باید سرلوحه بشه و در حال باید زندگی کرد 

و فکرمو باید کامل بذارم رو کارم . نمیدونم قدیما اینطوری بوده یا نه ولی الان ب شدت داره شکاف طبقاتی زیاد میشه و من باید سعی کنم از سمت متوسط ب سطح بالا برم و ب کوری خوندن و ناامیدکردنای ادمای سطح بالا ک میخان بکشن پایین ادمو گوش ندم

با اینکه بعضی روزا گم میشم تو زندگی و اصلا نمیدونم چکار میکنم و چرا اینکارو انجام میدم ولی گاهی هم دقیق میدونم و ب شدت هم اگاهم 

این روزا زیاد گم میشم بعد از اردیبهشت ک رفت من دوباره گم شدم تو زندگی م تو خودم تو خواسته هام تو دنیا . سخت بود ولی الان بعد چهارماه هم شرایطم بهتر شده هم حالم هم میدونم اونقدرا هم ادم ب شخص دومی تو زندگی ش نیاز نداره 

هر چند که خیلی چیزا باهاش فهمیدم از اون لایه دنیا و واقعا وجودش لازم بود و هست ولی دیگه کاری از دست من برنمیاد . حق میدم بهش که شرایطش نامشخص بود و نگران مسئولیت ادامه دادن بود شاید بهونه باشه (فک نمیکنم) ولی الان میدونم که تا دوسال دیگه باید تنها ادامه بدم و برای خودم رزومه جمع کنم(نمیدونم چی و چجوری بدست بیارم)

عجیبه که گاها این دوست داشتن برای من شبیه عبادت میشد و فهمیدم علاقه تا ی جایی میتونه پیش بره که هیچ مرز جسمی ای معنی نداره و حاضری همه چی رو باهاش شریک بشی

چرا عجیبه؟

چون من ی ربات بودم !!! از حس کردن این چیزا در عجبم هرچند برای بقیه طبیعیه و روتین زندگی شونه

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۷
  • نآمرئی

رنگ گیری

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ

توی پروسه ای ک رفتم واکسن زدم وبرگشتم بعد کلی وقت بچه ها دیدم و حرف زدیم 

حالم بد نبود این چند وقت و با توجه شدت کاری ک تو مجموعه شبانه روزی ای ک الان درگیرشم دیده بودم منم سخت مشغول کارام بودم ولی دیدن دوباره بچه ها و حتی همون چند کلمه ها باعث شده بود بی اگیزگی و ناامیدی و غصه دوباره برگرده 

و هی من کارامو دوباره لفت میدادم 

امان از این همه تاثیر 

ای کاش یادم بمونه همیشه از این قوم بیمار دور بمونم و تنهایی هزار هزار برابر بهتره

بریم ک ادامه بدیم زندگی مونو

  • نآمرئی

این روزا پر میشم از حرفایی که نه قراره ب زده شدن نه قراره به شنیدن 

ولی این صداهای درونم واضحا دارن کرم میکنن

اینکه هیچیو ب وضوح درک نمیکنم بالاخره منو میکشه تا الان که نصف جونم برای این ماجرا گذشته 

از اینکه کلمه ها رو ردیف میکنم تو متنای بی نهایت خشک برای گذران عمر ب شدت از خودم متفر میشم

از اینکه کارایی میکنم که اصلا درکشون نمیکنم

حرفایی میزنم که ضرورتشونو نمیفهمم

معاشرتایی میکنم فقط پشیمونی داره

از اینکه بین شلوغایی که برای خودم ساختم دارم از خودم فرار مبکنم

اینکه درونم چی هست که دلم نمیخاد بهش نزدیک بشم

از اینکه این همه پارادوکس در ثانیه بوجود میاد و رشد میکنه و سراسر وجودمو میگیره

اینکه خاطره ی زندگی در روشنایی باعث میشه نتونم تو تاریکی لذت ببرم

از اینکه فکرا تو سرم لخته شدن و جریان سیالی نیست ک جلو بره

از اینکه دوباره روبرو هزار  و یک وجه سوراخم

از اینکه دلم سیاهی رو میخاد ولی سفیدی نمیذاره نفس بکشم

از اینکه ت سیاهی سفیدی رو میخام

از اینکه در لحظه ای که شاید وجود نداشته باشه هزار هزار تناقض رشد کرده در من خاسته من میشه 

از اینکه با این همه کش و قوس (ص) ب گذشته فکر میکنم اینکه چجور روزای سخت بدون صدا گذرونم 

از اینکه قسمت کوچیکی  از روزایی ک گذشت دردایی ک چیره شد بر من فقط ی خاطره یادم میاد ک شاید حتی من بازیکن ان قصه نباشم

از اینکه نمیتونم فکر کنم

نمیتونم دقیق فکر کنم

همش حواسم پرته

از اینکه این امبولی نمیذاره فکرا جریان بیوفته

از اینکه مبتلا هستم

از اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم

از اینکه که نمیتونم جلو برم

عقب برگردم

از اینکه گیر کردم

از اینکه میترسم دوباره متنو بخونم 

از اینکه این حس "عشق " داره خفم میکنه ولی باز نفس میکشم

نمیدونم

نمیدونم

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۱۸
  • نآمرئی