نآمرئی

آنچه بر ما میگذرد!

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ

 

هیچ وقت شبیه هم سن و سالام نبودم

هیچ وقت چیزای که اکثر جامعه تو هیژده سالگی باهاش روبرو شدن رو من تو اون سن ندیدم

هیچ نوزده ساله ای آسوده پس از فتح دنیا نبودم

هیچ وقت بیس ساله ای غرق در کشف 

یا حتی بیست و یک ساله ای مغرور پس از اتمام یه دوره نبودم

یا به مطمئنی بقیه بیست و دو ساله ها هم نبودم

همین طور که سال ها میره جلو بیشتر از قبل میفهمم بی ارزشی خیلی چیزارو ،تفاوتم با اکثریت رو

سخت تر شدن پیدا کردن این اقلیت رو

شاید قراره تا آخرش همین طور پیش بره ؛از آخر به اول 

از سر به ته

از پایین به بالا

از سخت تر به سخت

توی دوره ای همه تنهایی هاشونو با نت و کتاب و فیلم و هزار تا چیز دیگه پرکردن

من به جاش ترجیح دادم ی مرحله سخت ترش کنم ینی بیام تو غارم و همه کارایی که سالای سال ازشون دوری میکردمو انجام بدم

خیلی چیزا عادی تر شدن برام

ولی الان از اینکه دوباره باید با چیزای تکراری که اول این دوره میجنگیدم و فکر میکردم از پسشون بر اومدم دوباره بجنگم شوک شدم و ترسیدمحتی 

که نکنه همه ی اون چیزایی که فک میکردم حل شدن ،حل نشده باشن

قبل از اینکه حتی بدونیم قراره وضعیت جوری بشه و دنیا توی کلاف سرد ومحکم قرنطینه پیچ بخوره با اصرار و دعوا های بسیار همه ی اونایی کهبا این سبک زندگی من مخالف بودن رو راضی کردم که برای مدتی تنها(تر)باشم

 و با همه ی اون چیزایی که تو سن های گذشته از پسش برنیومدمبجنگم

با اینکه استدلال همه این بود که ارزششو نداره و عمرت تلف (تر)میشه ولی من ی چیزی درونم میگف که باید رفت ...

هزار تا دروغ و داستان جور کرده بودم که برای نبودم تو جاها و زمانای مختلف گفته بشه تا ذهن همه از اینکه دقیقا چکار میکنم دور بشه

و البته عذاب وجدان این دروغا

نمیدونستم چجور قراره حتی از پس یک دهمش برییام

ولی دلم (در کمال منفی بافی ها) روشن بود

و یک دفعه روابط دنیا محدود شد

و دروغای ساخته شده ام تو بلورهای زیبای شیشه ای برف زیر نور آفتاب سال جدید آب شدن و همه دل نگرانی ها با روشن تر شدن روزا ناپدید

روزا میگذرن و وضعیت من ادامه خواهد داشت

خیلی چیزا روشن تر شدن برام مثل اینکه اکثر مواقع حتی اگه دیگری ای وجود نداشته باشه من خودم علیه خودم هستم(مشکلی که حتی ایده ایبرای حلش ندارم)

و۰۰۰۰

باید بیشتر فک کنم

باید از گذشته چیزای بیشتری یادم بیاد تا با چیزی که امروز هستم تطبیق بدم و ی چیزایی ازش بردارم

چون نه اون وروژن قبلی به درد زندگی تو دنیا (ب خصوص ایران) میخوره نه اون وروژن چند ماه پیشم

ی چیز متعادل بین دوتاش 

ولی چون گذشته دور شده سختی هاشم یکم بیشتر از حد برام غیر قابل تحمل شده ولی میدونم که باید دوباره و دوباره ریکال بشه تا بشه ادامه داد

این روزا بیشتر به این فکر میکنم که ای کاش از اول مثل هم سن وسالای خودم برخورد میکردم و هر چیزی رو در بازه ی زمانی خودش انجام میدادم 

ولی خب حداقلش اینه که الان دیر شده

و برای جبرانش حداقل پنج سال تلاش بسیار و ثابت قدمی نیازه!!!

و برای این روزا هیچ چیزی سخت تر از اینکه مودم رو استیبل نگه دارم نیس.

 

*این نوشته بیشتر شبیه خاطره ست و شرح احوالم تو این دوره تا هر چیز دیگه ای



 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۲
  • نآمرئی

اگه من بودم

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ب.ظ

همین تصویر و کلی کلمه میشدن دلیل برای اینکه برای چند دقیقه ای دنیارو از ی دیدی ببینم و توصیف کنم که کلی برای دوربودن ازش تلاش کردم

ولی خب الان فقط نگاه میکنم به عکس و به صدای قطره های سنگینی که به کف حیاط و کانال کولر میخوره گوش میدم

و همش از خودم میپرسم الان ینی حالم بهتره؟!

بهتره که سطحی تر نگاه میکنم و خودم درگیر چیزای بی ارزش (از دید اونا) نمیکنم؟

الان ینی من خوشحال ترم؟

زندگی اینجوریه؟

و همین طوری مبهوت میمونم تا یادم بره و وارد روزمرگی ساخته بقیه ادما بشم تا دوباره ی ی چیزی منو به عقب برگردونه

که دوباره همین سوالای بی جوابو از خودم بپرسم

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۵۴
  • نآمرئی

خلا

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ

بعد از اینکه زمانم تقریبا ب اختیار خودم دراومد خیلی دنبال این گشتم و میگردم که این ساعتای بی پایان و بی حاصل من کجا میرن!

ساعت های طولانی رو ب «هیچ» فکر میکنم و حتی گاها به جاهایی میرسم که خوشحال یا ناراحت میشم ولی وقتی اتفاقی متوجه انقباض عضله های صورتم تو اخم ها و یا لبخندهای حاصل از این افکار میشم هرچی فکر میکنم که ب چی فکر میکردم چیزی یادم نمیاد:|

ینی اونقد هجوم افکار مختلف اخیر زیاد بودن و من هی به خاطر کمبود وقت هلشون دادم اینور و اونور و اونا هم هویتشون از دست دادن الانم مثه ی دود کمرنگی ک جا براشون باز شده تو کله م شنا میکنن.

من گم شدم رسما

هرچی م به اونایی ک میشناختنم گفتم ک اقا من نمیدونم دارم چیکار میکنم اونا حرفمو باور نکردن و میگفتن اینکه بعد از گذرندون اون روزا توی ی چنین مسئله پیش پا افتاده ای گیر کنی غیر ممکنه 

ولی من هرچی به حرفاشون فکر میکردم و سعی کردم مثه گذشته خودمو باور کنم فایده نداشت اصلا راهی ب ذهنم نمیرسید و روز ب روز خودمو ناچار تر و درمونده تر از قبل میدیدم

ولی با اینکه فاصله گرفتم هنوزم نمیدونم چیکار کنم چون من دیگه اون چیزایی که چار سال پیش میخاستم رو نمیخام

حتی دوسال قبل هم جبران چیزایی ک بهشون نرسیدم منو خوشحال نمیکنه 

من گم شدم

نمیدونم چی خوشحالم میکنه

یا الان چی میخام

ی صدایی درونم فقط بهم میگه این راهی ک انتخاب کردی درسته .این صدا خیلی سعی میکنه با من حرف برنه ولی من نمیفهمم چی میخاد بگه ولی ی چیز خیلی مهمی عوض میشه .یادم نمیاد قبلا متوجه منظور این صداها میشدم یا نه یا اصلا بودن یا نه

گیج شدم

یا شایدم دارم قدم به قدم به دیوونگی نزدیک میشم🤔

خودم درون خودم ی اجازه رشد ی موجودی رو دادم که الان شده بلای جونم و نمیذاره ساده ترین کارارو انجام بدم حتی نمیذاره فکر کنم یا تمرکز کنم

همش داره منو مجبور ب تقلید و کارایی میکنه ک ی سمت دیگه از خودم میدونه که اخرش پشیمونیه 

من باید بجنگم

بجنگم با چیزی که خودم با خوشالی ساختم

با چیزی که فکر میکردم نهایت زندگی و آرزوی منه

ولی من تا تهش رفتم و خوشال نبودم

راضی نبودم

ی چیزایی کم بود

مثه خود واقعی م!

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۰
  • نآمرئی

ماتریکس

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

ی سری صداها هستن که حواس آدمو پرت میکنن از کارایی که باید کنه

چشاتو بازمیکنی میبینی جایی هستی که نباید و از اونجایی که باید باشی کلی فاصله گرفتی

این صداها منشا دارن ی گروهی ش رو نمیشه کاریش کرد ینی درحالت پایه حتی اگه تو کارتونم زندگی کنی میشنوی

اینارو میشه ندیده گرفت

ولی اینکه هر سری این گروه مسخره مهدکودکو که باز میکنی همه دارن جیغ میکشن رو راهی برای نگلت کردنش نمیابم.

خیلی رو اعصابم هستن و خیلی بی ارزش .

این دوتا امت بگذره روزا اینطوری نخواهد گذشت.

 

  • نآمرئی

پیچیده

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۲۱ ق.ظ

اصلا دلم نمیخاد برم تهران 

تاحالا جمع کردن وسایلم اینقد سخت نبوده با اینکه تابستون خوبی  رو نگذروندم ولی  دوس میداشتم بیشتر ادامه میداش 

جزئیات و کلیاتی هس ک دل تنگ میکنه و رفتنو سخت تر 

حتی بدترین ها هم تو نظرم جایگاهشون عوض میشه

با اینکه از وقتی برگشتم بیشتر فهمیدم ک چقد تنهاتر و بی ارزش شدم ولی از هفته آینده تنهاتر هم میشم

 

 

و این خیلی خیلی داره سخت میشه

اگه بتونم اینارو بچذرونم مسلما قوی  تر و پوست کلفت تر میشم!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۱
  • نآمرئی