نآمرئی

تعریف جدید تنهایی

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۵۹ ب.ظ

همیشه فک میکردم این وضعیتی که من توش سیر میکنم اخرین مرحله تنهاییه و دیگه بعد از اون چیز سخت تری نیس ،تا اینکه این اواخر حضور فیزیکیhbدور شد و hm هم مشغله هاش اونقد زیاد شد که دیگه وقت و حوصله برای خوبی ساده هم باقی نموند.

و این سری هیچ کس کمکم نکرد که بتونم به اون گروهی ک صالحی بیرونم کرده بود دوباره ملحق بشم!!!

و روز ب روز داره با این سبک زندگی اعتماد ب نفسم پایین تر میره و کارای عجیب غریب میاد تو ذهنم

 

دارم ذره ذره کتاب ۱۰۱ سوال رو میخونم و فک میکنم و جواب میدم 

رسیدم ب فیلم ۱۲۷ ساعت با نتیجه گیری اینکه حداقل ی نفر باشه که بهش بگین کجا میرید 

امروز 《بدون بقیه》رو نوشتم و چسبوندم جلو چشمم که همیشه ببینمش 

تناقض اینکه یکی باشه و بدون بقیه دقیقا تو ی روز ؟؟؟!!!

باید بیشتر فک کنم که دقیقا انتخاب من چیه

 

 

این روزا کلا متضادا میان کنار هم

مثه اون شب به این رسیدم که واقعا من فک میکنم تصمیم میگیرم یا تصمیمای بزرگ رو احساسی گرفتم در کمال ناباوری یاد اون روز تو شریف افتادم که اون حس بد من به همه چی و اینکه انگاری تمام مدت درون ی سیال سنگین بودم ،مسیر زندگی ای ک چندین سال برنامه ریزی کرده بودم براش رو عوض کرد.

یا حسی از همون اول این رشته ک الان گیرش رو میدونستم

حالا مونده بودم فک کنم نکنم یا حسامو قوی کنم(اینجانب سررشته خاصی تو سرکوب و نادیده گرفتن احساسات خودم دارم :/  )

 

 

یادم بمونه هیچ چیزی رو مطلق نخام 

اون دوره ای ک حسابی سرم شلوغ و نفس نمیتونستم بکشم ارزو میکردم غرق این جنس بیکاری ک درش هستم بشم !

من میخاستم ولی نمیدونستم بیشتر از یک ماه نمیتونم این سکونو تحمل کنم و واقعا دارم داغون میکنم زندگی‌مو!

اصن تعادل بهترین چیزه

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۹
  • نآمرئی

What do u REALLY want?

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

 

اینکه دقیقا چی میخام؟ 

سوال ساده ای که کلمه دقیقا در اون هرلحظه باعث‌ میشه ییشتر عمیق شم تو اون چیزی که میخام 

و طی یک ماه اخیراینکه همش این جواب تغییر میکنه نشون میده که اونقد این مدت خوب تظاهر ب چیزایی که نبودم کردم که حتی خودمم باورم شده!

حتی الانم میگم شاید من همون ادم همرنگ جماعت هست که نهایت خاسته ش همونایی ک هم‌گروهی هاش میخان (نهایتش در حد اعلا)

همه اون چیزایی ک این چند مدت چیدم نهایتش به پول و قدرت و خوشبختی و ارامش رسید.

 ولی واقعا من اینام؟ این همه دردسر که برسی ب پولو مقام که بعدش بتونی بری نهایتا ی ماه سفر؟ 

اگه همه این چیزایی که اسمشو میذارم دردسر، که میشه شامل اون راهی که دارم طی میکنم و از اون اول به سمتش هل داده شدم ،

 همون خاستهنهایی منه همون چیزی که در جستجوش بودم و هستم فقط الان نمیفهمم چون تو لایه های تظاهر و یکسان شدن با جامعه گمش کردم 

ینی من دقیقا در جستجوی همون چیزی هستم که الان هستم 

که این چیزا نه پول و مقام و قدرت و خوشبختی و ارامشه! 

من فقط تظاهر میکنم که ارامشو دوس دارم ،درسته خوبه و خاسته عموم‌جامعه س 

ولی ایا اینکه مثلا تو ی خونه دوهزار متری همه دستوراتم اطاعتبشه دائمی خوشالم میکنه ؟

مسلما اره 

ولی تا کی ؟ 

میدونم که بعدش حوصلم سر میره

این راه سختی که درش هستم چی ؟ دائمی منو راضی و خوشال نگه میداره؟ 

اره فک کنم به شرطی که بازه هایی باشه تا نفس بکشم و تجدید قوا کنم ....اینجاس که پول و قدرت و خوشبختی و ارامش ب کارم میاد هرچیبیشتر از اینا داشته باشم میتونم تو زمان کمتر به وجودم انرژی بیشتری برسونم 

پس الان درسته ادم کدومو بخاد؟

هر دو تا جنس خاسته رو

سوال بعدی که پیش میاد برای ادمی مثه من که خیلی از خاسته هایی ک بالا مطرح شد رو باید بدست بیاره تا چه حد میتونه به اینا برسه ؟ 

مثلا برای اینکه یکی کنارم باشه

 و اون خوشبختی رو داشته باشم باید زمان بذارم مثه گیاه که رسیدگی بهش باعث رشد بیشترش میشه (نه هموارهو با ی رابطه دقیقا مستقیم) ولی خب این زمان برای ایجاد چنین فضایی از ایجاد سایر فاکتورایی ک میخاستم وقت نمیدزده ؟ 

تعادل 

باید تعادل پیدا کرد!

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۰
  • نآمرئی

نداشته ها!!!

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۷ ب.ظ

دوست داشتن یه آدمی که عشق اولش نیستی واقعا سخته 

ی وقتایی که ی آهنگایی میفرسم و بعدا متوجه میشم ک کلی خاطره با اون اهنگ ,جمله یا کلمات خاص یا حتی ی سری رویاها وجود داشته و من عینا همونارو تکرار کردم 

یا کلماتی که گاها ازم دریغ میشن چون قبلا زده شدن 

یا خیلی چیزایی که هستن و من نمیفهمم 

 اذیتم میکنن واقعا

حیف و صد حیف که من فقط ی خواسته هستم نه ی دوست داشته شدن عمیق (به زبان مادری)

  • نآمرئی

ناچار

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

ولی این سیاهی ای که همش سعی میکردم همه این سالا ازش دور بشم با بزرگتر شدنم نه تنها ازش دور نشدم بلکه فکر میکنم این روزا بیشتر از اون روزای اولی شده ک شناختمش

اگه این تباهی از خودم باشه چی؟

از درونم

از همین ذات کج و کوله

به کجا از خودم فرار کنم؟

کجا برم که خودم اونجا نباشم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۳
  • نآمرئی

آنچه بر ما میگذرد!

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ

 

هیچ وقت شبیه هم سن و سالام نبودم

هیچ وقت چیزای که اکثر جامعه تو هیژده سالگی باهاش روبرو شدن رو من تو اون سن ندیدم

هیچ نوزده ساله ای آسوده پس از فتح دنیا نبودم

هیچ وقت بیس ساله ای غرق در کشف 

یا حتی بیست و یک ساله ای مغرور پس از اتمام یه دوره نبودم

یا به مطمئنی بقیه بیست و دو ساله ها هم نبودم

همین طور که سال ها میره جلو بیشتر از قبل میفهمم بی ارزشی خیلی چیزارو ،تفاوتم با اکثریت رو

سخت تر شدن پیدا کردن این اقلیت رو

شاید قراره تا آخرش همین طور پیش بره ؛از آخر به اول 

از سر به ته

از پایین به بالا

از سخت تر به سخت

توی دوره ای همه تنهایی هاشونو با نت و کتاب و فیلم و هزار تا چیز دیگه پرکردن

من به جاش ترجیح دادم ی مرحله سخت ترش کنم ینی بیام تو غارم و همه کارایی که سالای سال ازشون دوری میکردمو انجام بدم

خیلی چیزا عادی تر شدن برام

ولی الان از اینکه دوباره باید با چیزای تکراری که اول این دوره میجنگیدم و فکر میکردم از پسشون بر اومدم دوباره بجنگم شوک شدم و ترسیدمحتی 

که نکنه همه ی اون چیزایی که فک میکردم حل شدن ،حل نشده باشن

قبل از اینکه حتی بدونیم قراره وضعیت جوری بشه و دنیا توی کلاف سرد ومحکم قرنطینه پیچ بخوره با اصرار و دعوا های بسیار همه ی اونایی کهبا این سبک زندگی من مخالف بودن رو راضی کردم که برای مدتی تنها(تر)باشم

 و با همه ی اون چیزایی که تو سن های گذشته از پسش برنیومدمبجنگم

با اینکه استدلال همه این بود که ارزششو نداره و عمرت تلف (تر)میشه ولی من ی چیزی درونم میگف که باید رفت ...

هزار تا دروغ و داستان جور کرده بودم که برای نبودم تو جاها و زمانای مختلف گفته بشه تا ذهن همه از اینکه دقیقا چکار میکنم دور بشه

و البته عذاب وجدان این دروغا

نمیدونستم چجور قراره حتی از پس یک دهمش برییام

ولی دلم (در کمال منفی بافی ها) روشن بود

و یک دفعه روابط دنیا محدود شد

و دروغای ساخته شده ام تو بلورهای زیبای شیشه ای برف زیر نور آفتاب سال جدید آب شدن و همه دل نگرانی ها با روشن تر شدن روزا ناپدید

روزا میگذرن و وضعیت من ادامه خواهد داشت

خیلی چیزا روشن تر شدن برام مثل اینکه اکثر مواقع حتی اگه دیگری ای وجود نداشته باشه من خودم علیه خودم هستم(مشکلی که حتی ایده ایبرای حلش ندارم)

و۰۰۰۰

باید بیشتر فک کنم

باید از گذشته چیزای بیشتری یادم بیاد تا با چیزی که امروز هستم تطبیق بدم و ی چیزایی ازش بردارم

چون نه اون وروژن قبلی به درد زندگی تو دنیا (ب خصوص ایران) میخوره نه اون وروژن چند ماه پیشم

ی چیز متعادل بین دوتاش 

ولی چون گذشته دور شده سختی هاشم یکم بیشتر از حد برام غیر قابل تحمل شده ولی میدونم که باید دوباره و دوباره ریکال بشه تا بشه ادامه داد

این روزا بیشتر به این فکر میکنم که ای کاش از اول مثل هم سن وسالای خودم برخورد میکردم و هر چیزی رو در بازه ی زمانی خودش انجام میدادم 

ولی خب حداقلش اینه که الان دیر شده

و برای جبرانش حداقل پنج سال تلاش بسیار و ثابت قدمی نیازه!!!

و برای این روزا هیچ چیزی سخت تر از اینکه مودم رو استیبل نگه دارم نیس.

 

*این نوشته بیشتر شبیه خاطره ست و شرح احوالم تو این دوره تا هر چیز دیگه ای



 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۲
  • نآمرئی